پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

مدام دورم می چرخید انگار که آدم مقدسی هستم." بابا، انقدر تحویلم نگیر، بسه دیگه!!" احساس ناراحتی می کردم. مواقعی که محلش نمی ذاشتم پیداش می شد. وقتی بهش توجه می کردم غیبش می زد. چی کارش باید می کردم؟؟ خودش که نبود فک و فامیلش بودند. امان از دست این پشه های مزاحم. توی این هوای سرد هم دست از سر آدم برنمی دارند.

هیچ نظری موجود نیست: