جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۱

از سخنان مادربزرگِ آرومِ من (آدمهاي پير هميشه هم چرت‌وپرت نمي‌گن)... با لهجة تركي بخوانيد:

- چي شده الناز جان؟
- چيزي نشده. (البته چرا. چند وقته با مامانم مشكل پيدا كرده‌م)
- چرا كشتيهات غرق شدن عزيزم؟
- كشتيهاي من غرق نشدن، مارُبي.
- ما هم يه وقت جوون بوديم... دنيا رو سخت نگير. خيلي بدتر از اينهاش هم مي‌گذرن. (توجه من جلب شد) بذار مردم حرفشونو بزنن. خودتو اذيت نكن. وقتي اونها ببينن تو بهشون محل نمي‌ذاري، ديگه حرف نمي‌زنند. مي‌گن؛ اصلاً ولش كن، اين خيلي ميخه، از حرف ما ناراحت نمي‌شه...

خيلي جالب بود. اينها دقيقاً چيزهايي بودند كه من نياز به شنيدنشون داشتم. تاحالا چنين چيزهايي رو از مارُبي نشنيده بودم. اونو هميشه با اين خصوصيت مي‌شناختم كه هميشه اين احساس رو داشته كه تمام زندگيش حروم شده. گاهي نصايح مادربزرگها هم جالبه‌ها...

هیچ نظری موجود نیست: