پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۱

احساس خيلي گنگي دارم. دلم براي خدا تنگ شده. دلم مي‌خواد مثل بچگيهام ساده باشم. آزاد باشم. همه‌چي رو به هم بريزم و نگران هيچي نباشم. احساس مي‌كنم دنيا خيلي گرفته‌ست. خيلي وقت بود انقدر كسل نشده‌بودم. چند روزي بود كه همه‌چي خوب پيش مي‌رفت. ولي اينجوري دوست ندارم. نكته: من يه آدم ناراضي‌ام. دلم مي‌خواد همش غرغر كنم.

اينو واقعاً مي‌گم كه دلم براي خدا تنگ شده. براي يه كمال مطلق. براي چيزي كه شايد اصلاً وجود هم نداره... ولي عيبي نداره. به‌هر‌حال براي هركس به نوعي هست. الان دارم آرمانها و آرزوهامو در اون جستجو مي‌كنم. راستي، چند وقته كه ذهنم رو خونه‌تكوني نكرده‌م. بايد بشينم همة باورها، اعتقاداتم، احساسهايم، و زندگيم رو بريزم وسط و راجع به همه‌شون دوباره تصميم بگيرم. الناز به‌زودي بلند مي‌شه. فكر نكنين هميشه در همين حالت مي‌مونه...

هیچ نظری موجود نیست: