شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

نمی شه آدم از لازانیا و پیاز و آناناس بدش بیاد، ولی عاشق نیمرو باشه؟؟ اشکالی داره آدم با دست چپ بنویسه و ماوس رو با دست چپ حرکت بده، ولی نتونه با همون دست چنگال رو کنترل کنه؟؟
اینها نوعی تضاد اند. آیا دارم خودکاوی می کنم؟! اگه روانشناسها بفهمند دارم چه بلایی سر علمشون می یارم... بابا بی خیال...

……………………………………

می شه یکی بیاد به مامان من بگه نیاد چپ و راست از پسرهای فک و فامیل و دوست و آشنا برامون تعریف کنه؟ بی خیال...

……………………………………

این ترافیک برای چیه؟؟
برف اومده. با سرعت 5 کیلومتر بر ساعت حرکت می کنیم. مدام لیز می خوریم و دور و برمون شاهد سر خوردن و چرخیدن ماشینهای دیگه هستیم. بعضی ها که اصلا نمی تونن حرکت کنند. سرده... :-( من می خوام زودتر برم خونه... اجتناب ناپذیره.

……………………………………

ای بابا، ترافیک امروز دیگه برای چیه؟؟
نیم ساعت بعد، صد متر جلوتر: چراغ های مهتابی سبز رو می بینیم که وسط خیابون گذاشتن. یه میز هم سمت راسته. خیابون اونقدر تنگ شده که ماشینها مجبورن یکی یکی رد بشن. یه آقای خوش تیپی هم با ته ریش و بلوز مردونه روی شلوار (!) همونجا جلوی تک تک ماشینها رو می گیره و به همه چای می ده. اونطرف تر یکی با صدای نکره زده زیر آواز و بلندگوش مدام جیغ می کشه... :-( من می خوام زودتر برم خونه... اجتناب ناپذیره.

……………………………………

لعنت بر "ای دی اس ال" سپنتا. باز مجبورم با "دایال آپ" آنلاین شم...
جمله رو!!

……………………………………

غرغرو شده ام...

هیچ نظری موجود نیست: