جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

من يه رگ دارم كه بر مي گرده به خانواده مادري. گاهي وقتها اين رگ بدجوري مي گيره و به قول يكي از دوستان, كارهاي محيرالعقول از من سر مي زنه. يك نمونه اش اين بود كه رفتم اسمم رو نوشتم كلاس زبان. جلسه اول كه رفتم, هيچكس توي راهروها نبود, و اثري هم از اسامي روي ديوارها به چشم نمي خورد. رفتم توي دفتر و پرسيدم: اسامي و شماره كلاسها رو كجا زدين به ديوار؟ خانم منشي يه نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت: شروع كلاسها 9/7/ هست. نه 9/6/ يعني يك ماه ديگه...
- بطري آب معدني دستم بود. درش رو باز كردم و توي يك ليوان آب ريختم. همينطور كه داشتم صحبت مي كردم, اومدم در بطري رو ببندم, متوجه شدم دارم سعي مي كنم در بطري رو روي ليوان بذارم نه روي بطري!!
- صداي زنگ موبايل رو توي خيابون شلوغ شنيدم و شروع به وارسي كيفم كردم. پس اين موبايل كجاست؟... اِ, انگاري از اول توي دستم بوده.

هیچ نظری موجود نیست: