قسمت اول:
مادر بزرگ من (ماربي) و خواهرش (خاله طاهره) ديروز عصر سوار قطار شدند كه برن تبريز. شب توي قطار خوابيدند و صبح بعد از جمع كردن ملافه ها و پتوها, خاله طاهره متوجه مي شه كه دندون مصنوعي هاش نيستند.
همه جا رو گشت. توي كيفش نبود. توي ساك ها هم نبود. ملافه ها و پتوها رو با هم زير و رو كردند. پس چرا نيست؟؟ بايد پيدا مي شد. بدون دندون مصنوعي كه نمي شه رفت عروسي... عاقبت رفتند و به مامور قطار گفتند.
مامور قطار گفت: آخه دندونهاي شما كه به درد كسي نمي خوره... اون هم با اصرار زياد, اومد و مشغول گشتن كوپه شد. انگار واقعا نيست...
آخرسر ماربي خودش كيف خاله طاهره رو گرفت و مشغول گشتن شد. بعله, دندونها توي كيفشه.
قسمت دوم:
از مامور قطار معذرت خواهي كردند و او رفت. حالا كيف ماربي كجاست؟؟ دوباره دو نفري همه جا رو زير و رو كردند و نخير... انگاري توي اين اوضاع, كيف رو دزديده اند! حالا ديگه روشون نمي شد برن دوباره مامور قطار رو صدا كنند!!
طبق گفته ماربي (بعد از اين ماجرا): بلا از سرمون رد شد.
حالا كيف كجا بود؟... وقتي دندونها گم شدند, ماربي ترسيد كيفش گم بشه. اونو برد و گذاشت توي ساكش و درش رو بست. بعد هم يادش رفت!!
حالا اگه كيفش گم مي شد... اگه دزديده بودنش... اگه همه دارائيشو از دست مي داد... اگه... واقعا بلا از سرشون رد شد!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر