سه‌شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۲

الناز یاد گذشته های نه چندان دورش افتاد و اشک تو چشمهاش جمع شد. زیاد هم بی ربط نمی گم. ولی باید یادم باشه که گذشته ها باید می گذشتند تا زندگی جریان داشته باشه... الناز جونم غصه نخور. زندگی همینه دیگه. زورش زیاده، هر جوری که دلش بخواد بازی می کنه و تو هم باید در قالب قوانینی که اون گذاشته، بازی کنی... چه جوری بهش یاد بدم که یه کم مهربون تر باشه؟؟ خیلی خشنه. زیاد به احساسات آدم اهمیت نمی ده...

هیچ نظری موجود نیست: