تازگيها به يه موضوعي پي بردم كه شديداً ناراحت شدم. تا حالا شده به كسي اعتماد كنين و بزرگترين رازهاتونو بهش بگين، و بعد، طرف بره اونها رو به چند نفر از نزديكترين افرادي كه ميشناسين، بگه؟
براي من پيش اومد. البته خيلي گذشت تا فهميدم كه اون با من اين كارو كرده. البته قصد بدي نداشت. فكر ميكرد كه داره بهم كمك ميكنه. بزرگترين مشكلاتي كه الان با خانوادهم دارم به خاطر همين ابلهبازي اون خانم دكتره. حالا بايد هي بجنگم تا بتونم جايگاه واقعي خودمو توي زندگيم پيدا كنم. چرا؟؟ چون همه فكر ميكنند كه من آدم خيلي بيفكري هستم و ديگران بايد بهجاي من تصميم بگيرند. اين آدمو از زندگيم گذاشتم كنار. چه دليلي داره كه بخوام بازم باهاش حرف بزنم؟؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر