شايد يه وبلاگ ديگه بسازم. از دست اين يكي خسته شدم. بخصوص تاريخش كه هنوزم نتونستهم درستش كنم... آخه يكي نيست به من بگه كه اشكال از اين وبلاگ زبونبسته نيست. اشكال از خودته كه دلت نميخواد كسي بدونه كه تو ذهنت، و تو قلبت چي ميگذره. راستش، اعتراف ميكنم كه ذهنم فعلاً بين كارهاي ژوژمان و تنبلي درگيره. قلبم هم يه جورهايي درگيري داره با خودش. در اين رابطه هزار تا علامت سؤال هم توي سرم چرخ ميزنه. تازه، امروز از روزهاي خوب منه. يعني از روزهائيه كه خوشاخلاقم و بيخود به چيزي گير نميدم.
ميدونم همه چيز تقصير خودمه. همة بلاهايي كه داره سرمون ميياد رو خودم ساختم. از قصد نبود. يعني، نميدونستم اينقدر جدي ميشه. نميدونستم ممكنه حداقلش به خودم اينقدر ضربه بزنه. سخته. زندگي بروش بزرگسالها واقعاً سخته. خيلي جديه. من از زندگي جدي زياد خوشم نميياد. آدم مدام بايد محاسبه كنه. آيا اين زندگي جدي براي من زود نبود؟؟
مدام مقايسه ميكنم. روشي كه الان درپيش گرفتهام شايد الان بعد نباشه، ولي در آينده شك ندارم كه ازش پشيمون ميشم. واقعاً ارزشش رو نداره. اين يه قضية جديه. ولي من هنوز اونو جدي نگرفتهام.
دلم ميخواست راحتتر ميتونستم بنويسم. همونجوري كه توي دفترخاطراتم مينويسم. همونجوري كه تو دوست داري... نترس... اسم نميبرم. براي همينه كه دوست دارم يه وبلاگ ديگه درست كنم. براي اينكه دقيقاً احساسم رو برات شرح بدم. ميدونم كه خيلي سخته. احساس من خيلي پيچيدهست. دركش حتي براي خودم هم مشكله. گاهي بهجز روي آوردن به دفترخاطراتم راه ديگهاي برام نميمونه. چون نميشه راجع به بعضي چيزها راحت صحبت كرد. تو ميدوني كه به اون ميگم. اتفاقاً دفعة آخري كه پيشش بوديم، چيزهايي گفتم كه به من گفت اينها رو به تو هم بگم. بعد قرار گذاشتيم خودش بگه. چون الان موقع امتحانات منه و... خودت كه ميدوني، من اجازة ديدن كساني كه دوستشون دارم رو سخت ميتونم بدست بيارم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر